معرفی کتاب «شبیه مسیح»

«شبیه مسیح»
کتاب چهارم از مجموعۀ «قصه‌های سرزمین صفا و وفا»

کتاب «شبیه مسیح» مجموعه‌ای کم‌نظیر از 33 روایت داستانی بکر دربارۀ سردار رشید اسلام شهید محمد بروجردی است. از آنجا که نویسندۀ کتاب، خود از نزدیکان شهید بروجردی بوده است، این کتاب در نوع خود تقریباً بی‌همتا است. در صفحه تقدیم کتاب می‌خوانیم:
«تقدیم به شهیدان کُردستان، همه‌ی آنان که در راه اعتلای انقلاب اسلامی، مردانه از انقلاب، ولایت فقیه و مردم کُردستان دفاع کردند.
تقدیم به پیشمرگان مسلمان کُرد که در گمنامی، خالصانه راه دفاع از اسلام را پیمودند.
تقدیم به بنده‌ی بزرگوار خدا، سیّد شهیدان کُردستان، محمّد بروجردی که چشمه‌ی جوشان و خروشان امید و عشق به پروردگار بود و با نفس مسیحایی خود، دل‌های مرده را حیات می‌بخشید.»

بریده‌ای از کتاب:
بروجردی شروع به سخنرانی کرد، داشت حرف می‌زد که جوانی از اهالی روستا از میان جمعیت بلند شد و در حالی که به زبان کردی فحش‌های زننده‌ای می‌داد گفت: «ما گول شما جاش‌ها (مزدور) را نمی‌خوریم و تا پای جان علیه جمهوری اسلامی می‌جنگیم!»
به برادر بروجردی گفتم: «فهمیدی چی گفت؟! می‌خواهی ترجمه کنم؟»
فرمود: «نه، صحبت‌هایش را فهمیدم. توهین کرد.» بعد خیلی آرام رو به همان جوان معترض و فحاش کرد و گفت: «بیا با هم حرف بزنیم» جوان روستایی جوابش را نداد؛ اما همچنان غضبناک بود.
بروجردی گفت: «تو هم حاضر نباشی، من حرف هایم را می زنم.» ناگهان جوان با فریاد گفت: «با چی؟ با اسلحه؟» بعد دست انداخت یقه‌اش را باز کرد و گفت: « بیا بزن! من ترسی ندارم.»
شهید بروجردی به سمت او حرکت کرد؛ همۀ مردم هاج و واج این صحنه را نگاه می‌کردند و هر لحظه منتظر حادثه‌ای بودند. بروجردی در میان راه کلتش را باز کرد و به عقب پرت کرد که من روی هوا آن را گرفتم.
به مرد جوان که رسید، ناگهان او را در آغوش گرفت، به سینه چسباند و صورتش را بوسید و گفت: «از شجاعتت خوشم آمد مرد! حالا یک کُشتی با ما می‌گیری؟!» سپس شروع به بستن دکمه‌های پیراهن جوان کرد.
جوان که اصلا فکر این حرکت را نکرده بود، خجالت‌زده، سرش را پایین انداخته بود. انتظار هر حادثه‌ای را داشت اما فکر نمی‌کرد این‌طوری بشود. رو به بروجردی کرد و گفت: «شما پاسدارها مثل ملائکه‌اید، حرف‌هایتان پر از قرآن است. اما من از مزدورها متنفرم. با دولت مشکل دارم.» بروجردی گفت: «خب، حالا که ما مثل ملائکه‌ایم، چرا به حرفمان گوش نمی‌دهی؟» بعد پرسید: «اینجا مسجد دارید؟» و مردم، مسجد آبادی را نشانش دادند. گفت: «برویم توی مسجد بنشینیم و صحبت کنیم.»
جمعیت به سمت مسجد روستا حرکت کردند و بروجردی در حالی که دست آن جوان را در دستش گرفته بود و با او حرف می‌زد به سمت مسجد حرکت کردند.
خدا می‌داند هنوز به مسجد نرسیده بودیم که دیدم باران اشک از چشمان جوان روستایی جاری شد.