-
دوشنبه, ۵ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ
«قدر یک لشگر»
کتاب سوم از مجموعۀ «قصههای سرزمین صفا و وفا»
«قدر یک لشگر» کتابی مشتمل بر 27 روایت زیبا از مجاهدتها و رشادتهای رزمندگان اسلام و پیشمرگان کُرد مسلمان است. در پیشگفتار کتاب از زبان سرتیپ دوم پاسدار محمدحسین رجبی فرمانده سپاه بیت المقدس کردستان میخوانیم: «کتاب حاضر که دربردارندهی مجموعهای از خاطرات رزمندگان و فرماندهان کردستان میباشد به همّت برادر عزیزم سردار علیزاده -که خود از حماسهسازان این دیار بودهاند- گردآوری و تدوین شده است.»
کتاب به اسمِ یکی از روایتها نامگذاری شده است: «... وقتی برای رفتن به شهر سنندج مهیّا میشدم حاج اکبر آقابابایی گفت: «حاجی! قدر محمد امین را بدان، خیلی به دردت میخوره، به تنهایی قدر یک لشگره!»
وقتی او را دیدم با آنکه پایش در اثر انفجار بمب آسیب دیده بود و نمیتوانست بدون عصا راه برود، امّا خیلی شجاع و جسور بود، بهطوری که وقتی وارد صحنه درگیری میشد، یأسها به امید و شکستها به پیروزی تبدیل میگردید و روحیهها را آنچنان تقویت میکرد که قابل وصف نیست. وقتی او را میدیدی خستگی از سر و رویش میبارید. به او میگفتم: «اینقدر خودت را زحمت نده کمی هم استراحت کن.» میگفت: «هر وقت کردستان پاکسازی شد آنوقت میتوانم با خیال راحت استراحت کنم.»
بریدهای از داستان نماز عشق:
سحری که خوردیم محمدامین دیگر نخوابید. نماز صبحش را خواند داشت آماده میشد که به گردان برود. رو به من کرد و گفت: «عینه! دیشب خواب عجیبی دیدم؛ به نظرم همین روزهاست که شهید شوم.»
گفتم: «محمدامین! این چه حرفیه میزنی؟! بچهها را چه کار کنم؟ مگر میتوانیم بی تو زندگی کنیم؟!»
گفت: «عینه جان! به خدا توکل کن. من هم مثل بقیهی مردم. در خواب دیدم دارم گندم ها را آبیاری می کنم. و آب زیادی از داخل گندمها جاری بود.»
ماه رمضان بود، تیرماه سال 1363. محمدامین لباسهایش را پوشید و سوار پیکانش شد و به سوی گردان حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) حرکت کرد.
با اینکه خیلی کم به منزل میآمد، امّا همان چند ساعت هم که در منزل بود با بچه بازی میکرد. خیلی بچّه ها را دوست داشت.
نزدیک افطار، صدای در خانه آمد. با شتاب به سمت در رفتم و در را باز کردم؛ محمدامین بود؛ دلم آرام شد. به داخل خانه آمد، با هم خوش و بشی کردیم.
بعد پسرها را بغل کرد و به داخل کوچه برد. بچهها مشغول بازی شدند و خودش هم روی سکو نشسته بود.
از انتهای کوچه دو تا موتور سوار به سمت خانهی ما آمدند، یکیشان پیاده شد و نامهای به محمدامین داد. محمدامین در حالی که نشسته بود، مشغول خواندن نامه شد. اذان مغرب نزدیک میشد.
داشتم سفرۀ افطار را آماده میکردم. ولی دلم پیش محمدامین بود. هنوز دلشوره خواب دیشبش را داشتم.
اذان را گفتند و سفرۀ افطار کاملا آماده بود. ناگهان صدای شلیک چند گلوله سکوت کوچه را شکست. زن همسایه سراسیمه در را گشود و درحالیکه بر سرش میزد گفـت: «عینه! محمدامین را کشتند!» به سرعت بیرون آمدم، محمدامین توی کوچه افتاده بود. سرش غرق خون بود. خون پاکش سنگفرش کوچه را سرخ فام کرده بود. دست و پایم را گم کرده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. پسر کوچکم لقمان، در کنار پیکر خونین پدرش ایستاده بود و گریه میکرد؛ چند تا از زنها آمدند و زیر بغلهای مرا گرفتند...